یک دوست واقعی . . .
 
درباره وبلاگ


Welcome
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:
. . .




جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی
، تـــمـــام دنــــیـــا رو گــرفـــتـــه بــود

یکی از سربازان به محض این که دید دوست
تـمـام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در
حـال دسـت و پنجه نرم کـردن بـا مرگ اسـت
از مـافوقش اجـازه خــواســت تـا برای نـجات
دوسـتش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر
کردی ایــن کـار ارزشش را دارد یـــا نـــه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن اســت تو حتی
زنــدگی خــودت را هـم به خـطــر بیندازی !

حـرف های مافوق ،اثری نداشت ، سرباز به
نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی
توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه
هایش کشید و بـــــــــــــــــــه پادگان رساند .

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی
را کـه در باتلاق افتاده بـود معاینه کرد و بـا
مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و
گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته
باشه ، دوستت مرده ! خود تو هم زخمهای
عـــمـــیـــق و مـــرگــبــــاری بـــرداشتی !
سـربـاز گفت : قـربـان ارزشش را داشت .

- مـنـظـورت چیسـت ارزشش را داشت !؟
می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را
داشت ، چون زمانی که به او رسـیدم هنوز
زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت
احــســاس رضــایــت قــلــبی مــی کــنــم .
اون گـفت :" جیم .... من می دونستم که
تو به کمک من می آیی !!!





جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:54 قبل از ظهر ::  نويسنده : Pou Ya